بدبختی ی عاشق
مي دانم آسوده مي گذراني لحظه لحظه هايت را و هيچ به حال من نمي انديشي خوشي و اين درماندگي مرا نمي بيني... من بر اين فراغ بالي تو بخل نمي ورزم كه خوشي و آسايش تو نهايت آرزوي من است... و اين بي راحتي را بارها از خدا خواسته ام... اين كه دوستت داشته باشم هرچند كه نداني و نخواهي... آن روزي كه زمان مجال بيان دهد، فرياد خواهم زد: دوستت دارم اين روزها كه به يادت بي رمغ لبخند مي زنم... با ياد دوريت بي رمغ اشك مي ريزم... اين روزها كه آسمانم تند مي گريد به حال من... حس شاعريم از دست مي رود... متن هايي مي نويسم بي سر و ته. مي نويسم فقط به خاطر دل. راستش را بخواهي! حس هايم از دست رفته اند؛ و حافظه ام مثل قبل خوب كار نمي كند. گاه مهمترين ها را از ياد مي برد و نمي دانم چرا...! از بي تو بودن. از تنها بودن. خسته ام... اما چه كنم كه درماني برايش ندارم... دردهايم بي ريشه اند... مثل تاريكي... پاهايم خسته اند... و هواي وجودم پي چشمان تو سرگردان اند. خاطره ها مي سازم... برخلاف تو كه از عشق وجودم پي انكار نگاهم هستي... من براي تاب آوردن، خاطره سازي مي كنم.... من براي دل تو... نقشه سازي مي كنم.... در پي روزيم.. روزي كه تو بخواهي بفهمي احساسم را... من به اميد وجودت همه عمر به عشق يه نگاهت... مانده ام! عاشقم... باكي نيست.. هستم... آنقدر مي مانم كز همه عمر تو را پس گيرم.
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |